بر سبیل مقدمه
سال ۱۳۵۴ خورشیدی بود .برای دیدار دوستان و بستگان از انگلستان به ایران آمدم. سفری هم به خراسان رفتم. آن روزها ولیان نایب‌التولیه‌ی آستان قدس بود و برای ایجاد فضای باز دست به تخریب بناها و بازارچه‌های اطراف حرم برده بود.
میزبان ما که مردی جهان‌دیده و خوش بیان بود برای من تعریف می‌کرد که این روزها مردم مشهد تفریح تازه‌یی یافته‌اند. دسته دسته جمع می‌شوند و به انتظار و نظاره‌ی تخریب دیوارها و سقف‌ها می‌‌ایستند و همین که منجنیقی یا بولدزری بر سر سقفی می‌کوبد یا پی‌ دیواری را می‌روبد هم‌زمان با فرو ریختن دیوار و سقف، آنها هم از سرور و شعف نفسی بیرون می‌دهند و آوایی بر می‌‌آورند...
این قصه در تاریک خانه‌ی ذهن من خفته بود تا پست مدرنیسم و فرزند دلبندش دکنسترکسیون(اوراق‌سازی، شالوده‌شکنی، پریشانگری، ویرانگری، شرحه شرحه کردن...) آن هم به شکل ممسوخ، آن را دوباره بیدار کردند. بی‌اختیار به یاد آن حکایت افتادم و لذتی که درخشونت ویران کردن هست و نفرتی که بعضی‌ها از سامان و آبادانی دارند.
گرچه اشارتم در این سخنان فقط به مراد فرهادپور نیست اما ناچارم از او شروع کنم چون اوست که به قول جوانها چندی است " به من گیر می‌دهد" و حمله بر من درویش یک قبا می‌آورد و پا در کفش من می‌کند و خاک در چشم من می‌زند و تیغ بر چهره‌ی من می‌کشد.
شیوه‌ی کار( یا نقد او) کژی‌ها و ناروایی‌هایی‌ دارد که اگر همه‌گیر شود آفت‌ها و آسیب‌هایی مهیب به‌بار خواهد آورد. لذا هم از سر شفقت بر وی(و خریدارن وی) و هم به انگیزه‌ی توضیح و دفاع از خویش و هم به منزله‌ی طبابتی فرهنگی‌ این قطعه‌ی کوتاه را می‌‌نویسم.
من اگر می‌خواستم به شیوه‌ی مراد فرهادپور، به او "گیر بدهم" و کار وی را نقد کنم آسان‌ترین و ارزان‌ترین شیوه همین بود که جایی در "مناسبات قدرت" به او بدهم و چالش‌ها و تناقض‌های وضع موجود را به یاری بطلبم. و با تکیه بر اصل " همه چیز سیاسی است" برای او پاپوشی بدوزم و او را به همسویی با اقتدارگرایان و دریوزگی از آنان متهم کنم یا به کاستی‌های روانی و رفتاری و ترس و طمع‌های سیاسی او اشاره کنم و"حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم".
اما این شیوه درست همان چیزی است که من به نفی و طردش برخاسته‌ام و لذا نمی‌‌توانم با آن آرام بنشینم. پس بهتر است مستقیم و صریح به سراغ مراد خود روم . دریافت من این است که مراد فرهاد پور، به "افکار" چندان اهمیت نمی‌‌دهد که به حواشی آنها. آشکارتر بگویم وی‌ جرأت رویارویی با فکر و قدرت نقد معرفتی آنرا ندارد و این بی‌قدرتی‌ و بی‌‌جرأتی را در لفافی از انگیزه خوانی‌ها، سیاست مالی‌‌ها و ماست‌مالی‌ها، تخفیف و تمسخرها، طعن و کنایه‌ها، شماتت‌ها و ملامت‌ها، حرمت‌شکنی‌ها و فرافکنی‌‌ها فرو می‌‌پوشاند، و در این میدان چنان گرد و خاکی به پا می‌کند که چشم خودش را هم نابینا می‌کند. آنگاه در این تاریکی‌ و نابینایی، طنابی را که برای خفه کردن حریف آماده کرده، ناخواسته بر گردن خویش می‌‌پیچد.
در نوشته‌های وی هر چه بگردی سکوت پر لطافت تفکر حس نمی‌‌شود اما تا بخواهی غوغای بی‌نزاکت تمسخر به گوش می‌رسد. لذت از ویران کردن و نفرت از برهان آوردن، غیبت دردناک عینک تحلیل و حضور بی‌رحم تیشه‌ی تخریب چهار خصلت اصلی‌ آثار اوست.
در نوامبر ۲۰۰۶ در سمینار "لغت نامه‌ی فلسفی‌" در رم، مقالی خواندم زیر عنوان "اندر باب عقل".
در آنجا از سه رقیب عقل که خود آنها را آزموده و زیسته بودم یعنی‌ وحی و عشق و انقلاب، به کوتاهی‌ سخن گفتم و در باب انقلاب آوردم که "در انقلاب‌ها نوعاً سهم عشق و سهم عاطفه به خوبی‌ ادا می‌شوند اما سهم عقل به خوبی‌ ادا نمی‌شود... انقلابیون آرمان‌گرایان آتشینی هستند که در بر آورد توانایی‌های خود دچار توهم می‌شوند، گمان می‌کنند به سرعت می‌توانند سنت‌ها و انسان‌ها را عوض کنند و سنن و آدمیان تازه به جای آنها بنشانند... در انقلاب‌ها تنها یک معیار برای خوب و بد وجود دارد و آن خود انقلاب است و این عین بی‌معیاری است... کار عاقلان در عرصه‌ی انقلابها برگرداندن موج انقلاب نیست، چنین توانایی‌های را ندارند. کارشان کم کردن ویرانی‌ها و راندن انرژی‌ها از پریشانی و ویرانی به سوی سامان‌دهی‌ است و من خود که در دل یک انقلاب زیسته و مسولیت‌هایی را به عهده داشته‌ام این حقیقت را با دل و جان آزموده‌ام... از میان رقبای سه‌گانه‌ی عقل: وحی و عشق و انقلاب، این سومی‌ از همه بی‌رحم تر و عقل‌ستیزتر است".
مراد فرهادپور در واکنشی تند (زباناً و زماناً) به آن مقاله، از "پس روی روشنفکران دینی" سخن گفت و چنین نوشت :" ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی‌ که تا پیش از آن در فرنگستان فیزیک و شیمی‌ می‌‌خواندند و فقط به لطف این رخداد یک‌شبه به ایدئولوگ اصلی‌ جریان حاکم بدل شدند، آن هم به لطف معرفی‌ نصف نیمه آرای کسانی‌ چون پوپر و‌ هایدگر و تکرار نظرات پوپر در باب غیر علمی‌ بودن مارکسیسم و روانکاوی که از قضا در فضای بحث‌های فلسفی‌ امروزه دیگر هیچ خریداری ندارند، جای بسی‌ تعجب دارد".
یعنی‌ صاف و پوست کنده (و پوست کَننده) ، به من می‌گوید این حرف‌ها به تو نیامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحیتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای(‌هایدگر؟) و پوپر را نجویده و نیم‌پخته تکرار می‌کردی. دری به تخته‌ای خورد و یک‌شبه "ایدئولوگ اصلی‌" جریان حاکم شدی و حالا نمک‌نشناسی می‌کنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می‌‌فرستی.
من البته از مقابله بمثل حیا می‌کنم و پاسخی برای این طعنه‌ها و کنایه‌ها ندارم بلکه بنا را بر صحت همه آنها می‌گذارم. اما پرسش من این است که چه حاجتی به این همه بی‌حرمتی و شخصیت‌شکنی است؟ این حرف‌ها چه ربطی به اصل موضوع دارد؟ کار از اینها ساده‌تر است. من ادعایی کرده‌ام ( و آن این است که در انقلاب‌ها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود) تو هم حرفی‌ بزن و دلیلی‌ بیآور و بگو بر عکس، سهم عقل خیلی‌ خوب ادا می‌شود. کمر ادعای مرا بشکن چرا سر مرا می‌شکنی؟ این حرف‌ها درست هم که باشد نامربوط است، یعنی‌ به صدق و کذب ادعای من ربطی‌ ندارد.
حالا طنز جالب و طناب‌پیچ قضیه اینجاست که از قضا همین سنگ‌پاره‌ها که بطرف من پرتاب می‌شود دیوار ادعای مرا بلندتر می‌کند. وقتی آدم بی‌سواد و بی‌صلاحیتی که سرمایه‌یی جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب می‌شود آیا خود روشن‌ترین دلیل بر این نیست که انقلاب‌ها غیر عقلانی‌اند؟ چه دلیلی ازین بالاتر؟
می‌گویند کسانی‌ که دیگران را تحقیر می‌کنند خود عقده حقارت دارند. من این را نمی‌‌گویم. حرف من این است که تیر تحقیر میفکن. تیر تحلیل بیفکن. آن هم به سخن، نه به سخن گو. حواشی را بگذر و محتوا را بر گیر. تو که نمی‌خواهی از نردبان پوسیده پوپرستیزی بالا بروی و مثل آن جدالگر سال‌های نخستین انقلاب ( که از قضا او را باید ایدئولوگ جریان حاکم بخوانی که ریشه ایده ولایت را در افلاتون می‌‌جست) پست‌ها و پاداش‌های کلان بگیری؟ " با پادشه بگوی که روزی مقدر است". این‌گونه سخن گفتن هر اسمی و صفتی داشته باشد نقد عالمانه و منصفانه نیست . تخریب و تخفیف و اهانت و بی‌انصافی است و بد سرمشقی است برای جوانانی که بدین ویرانگری‌ها نظر می‌کنند و اثر می‌پذیرند.
نمی‌دانم که نویسندگان ما تا کی‌ می‌‌خواهند در پوپرستیزی با هم مسابقه بگذارند و در گرداب این گفتمان گرفتار بمانند؟ آنکه آغازگر این حمله‌های هیستریک بود اینک خود پشیمان و پریشان است و به جدال خصمانه و ناعالمانه خود شرمسارانه اعتراف می‌کند و با نوشتن مقاله و کتاب می‌کوشد آبروی بر خاک ریخته‌ی خود را به جوی خوش نامی‌ باز گرداند، چه جای مقلدان و معربدان؟
پرده بالا می‌رود و صحنه دوم نمایش آغاز می‌شود: محمد رضا نیکفر در نقد "بسط تجربه نبوی" می‌‌نویسد که آن اهتمامی بی‌اهمیت است. مراد فرهادپور آنرا بل می‌گیرد و فرصت را مغتنم می‌شمارد و وارد صحنه می‌شود و به نیکفر می‌‌گوید خوش گفتی‌ و گل گفتی‌. این روشنفکران دینی همه از دم "مترجم‌اند" و حرف مهمی‌ نمی‌زنند و اصلاً حرف مهمی‌ ندارند که بزنند و "مثال بارز اینگونه عشق به تئوری و نظریه‌پردازی به ویژه مونتاژ نظریه ( که امروز به بن‌بست و بی‌‌فایدگی و سترونی اجتماعی، سیاسی مبحث هرمنوتیک دینی و غیر دینی و نیز تکراری شدن و خستگی‌ همگانی از اینگونه مسائل دامن زده است) نظریه‌ی بسط تجربه نبوی است ". به علاوه این حرفهای هرمنوتیکی را هزار سال است که همه گفته‌اند و تکرار می‌کنند حتا "وهابیون هم همین کار را کرده و می‌کنند... و برای مثال پرداخت پول به جای شتر برای زکات با همین روش‌ها صورت می‌‌گیرد منتها این کاری است که فقها خیلی‌ بهتر انجام می‌‌دهند بدون نیاز به هرگونه هرمنوتیک گادامری".
تعبیر مونتاژ نظریه و سترونی و بی‌فایدگی هرمنوتیک دینی و غیر دینی بر" رئوف طاهری" گران می‌‌آید و ضمن نقدی ستایش‌آمیز از فرهادپور می‌‌خواهد تا در اندیشه و کلام خود دوباره بنگرد و جمعی‌ را که فداکارانه و فروتنانه پا به میدان روشنفکری دینی نهاده‌اند چنین به چوب تخفیف و تهمت نراند و جفاکارانه بر آنان نتازد و سخن را مختصر نگیرد و جهد و جهاد آنان را با اوصافی چنان خنک و سبک، کوچک نشمارد و باج به دشمن ندهد و آب به آسیاب او نریزد و حرمت ارباب فکر را در این برهوت بی‌فکری نشکند و با دین‌شناسان خرافه‌ستیز بی‌خشونت و نرم سیرت درشتی نکند و به چوب دستی‌ اهانت بر روی آنان نکوبد و "حملات تمسخر آمیز" خود را فرو نهد و چراغی را که ایزد بر افروخته است پف نکند تا ریش و ریشه‌اش نسوزد.
فرهاد پور ابتدا دفاعی نادمانه و نیم‌جان از خود می‌کند که چرا مردم را دعوت به حمایت از کاندیدایی خاص (هاشمی رفسنجانی) در انتخابات ریاست جمهوری کرده است. دفاع وی درین خلاصه می‌شود که "تماسی تلفنی و تعارفات و رودربایستی‌های دوستانه" وی را به ورطه‌ی آن "اشتباه سیاسی" افکنده است. آنگاه به" مونتاژ نظریه" می‌رسد. اینجا دیگر از آن افتادگی و شرمساری خبری نیست. اگر تاکنون صدایی گرفته داشت اینک گلویی گشاده می‌یابد تا به تشدید حملات خود بپردازد. "زان قوی‌تر گفت کاول گفته بود".
می‌گوید شبستری که خود از آغاز معترف بود که کارش" ترجمه و کاربست یک سنت فکری غربی" است. آن دیگری هم با همه ادعاها و القاب بزرگ چون" لوتر اسلام"، قبض و بسطش " با آرای کسانی چون بارت و بولتمان وشوایتزر شباهت بسیار دارند" وکشف این شباهت کار تازه‌یی نیست. و "این جریانهای فکری نه فقط ایده یا مفهوم نویی به کار بولتمان اضافه نکردند بلکه بلحاظ قدرت تحلیل و تحقیق انتقادی و دید تاریخی رادیکال با او فاصله بسیار دارند". دلیلش هم سلطه‌ی فلسفه‌ی تحلیلی است که با "گسترش دلال بازی و رانت‌خواری و افت فرهنگی- اخلاقی وسیاست‌زدایی پوپولیستی ارتباط مستقیم دارد".
والبته این آغاز سخن است. قلم فرهادپور تازه گرم شده است و پس از این نوبت به سلطه نیولیبرالیزم و منطق دوران غارنشینی و رابطه نهادی عرفا و فقها با استبداد مطلقه شرقی و سپس ‌هارت و ژیژک و آگامبن و بدیو و دریدا و هگل......می‌رسد که باید چشمها را شست و به تماشا نشست.
البته جای شکرش باقیست که دمب قبض و بسط را یکسره به دمب پوپر وصل نمی‌کند و به عوض سراغ بارت و بولتمان می‌رود و سپس سر فیلسوفان تحلیلی را در خورجین دلال‌ها ورانت‌خواران فرو می‌برد. پیوند فقها و استبداد شرقی را هم موقتاً کنار می‌گذارد و بد نمی‌بیند که باجی به آنان بدهد و بگوید حتی فقهای وهابی هم از روشنفکران دینی هزار سال جلوترند و بهتر می‌توانند قصه‌ی زکات شتر را با پول حل کنند. و البته برای او فرقی نمی‌کند که مسأله "فقهای وهابی" پرداخت زکات شتر نیست بلکه پرداخت پول بجای شتر در دیه قتل خطایی است. و با این میزان از دقت و اطلاع می‌خواهد بر شتر مراد سوار شود و تومار روشنفکری دینی را لوله کند و بر تاق تعطیل بگذارد (یک روز روشنفکران دینی را کنار دست سلمان رشدی می‌نشاندند حالا زیر دست وهابی‌ها می‌نشاند تا مسند بعدی کجا باشد. یک مطلوب و اینهمه طالبان!).
سخن من اما با او در محتوا نیست. در شیوه و صورت است. حرف من اینست که این چه شیوه نقد کردن است؟ آخر نباید نیم‌دلیلی آورد برای اینکه چرا رانت‌خواری ودلال‌بازی با گسترش فلسفه‌ی تحلیلی مستقیماً مربوط است؟ و بفرض که مربوط باشند چرا این ارتباط موجب ضعف و خفت فلسفه‌ی تحلیلی است؟ دلالان ورانت‌خواران آب هم می‌نوشند، از ریاضیات و ادبیات هم استفاده می‌کنند، آیا بر هوا و غذا و ریاضی و....هم به جرم ارتباطشان با دلالان باید لعنت فرستاد و در خوبی‌شان شک کرد؟ از قضا چنانکه مورخان علم می‌گویند گسترش علم آمار با گسترش قماربازی همبسته بوده است ولی مگر هر ارتباطی موجب وهن و بطلان است؟ از اینکه مسلم بگیریم که رانت‌خواری بد است ( مطابق کدام فلسفه‌ی اخلاق؟ کدام معنای بد؟ آنهم توضیح تحلیلی می‌خواهد) آیا می‌توانیم هر چه را نمی‌پسندیم بی‌دلیل به آن وصل کنیم و بی‌باکانه به زباله‌دان نفرت بفرستیم؟ البته همین موشکافی‌های من هم از جنس فلسفه‌ی تحلیلی است و لابد باب مذاق دلالان و رانت‌خواران!
بلی جلال‌الدین بلخی هم از موشکافی‌ها و گره‌گشایی‌های متکلمان و"فلسفه‌ی تحلیلی" شان ناخشنود بود و با آنان در می‌پیچید ولی نه به این سستی و شلختگی. تازه از او هم با همه جلالت و دیانت حرف بی حساب و بی دلیل نباید شنود چه جای دیگران.
می‌رسیم به" مهم نبودن بسط تجربه نبوی". مهم برای که و نسبت به چه؟ چون شما دوست ندارید پس مهم نیست؟ بلی برای روزه‌خواران رؤیت هلال اول و آخر رمضان مهم نیست، برای روزه‌داران چطور؟ پناه بر خدا از اینهمه خودمداری.
اما قصه ترجمه ومونتاژ نظریه. گیرم که قبض و بسط همه‌اش ترجمه و مونتاژ باشد و در قوت تحلیل فروتر از بارت و بولتمان باشد، این چه ربطی به صدق و استحکام منطق آن دارد ؟ عقل فرو می‌ماند که این‌چه بیراهه رفتن است. در صد کوچه و پس کوچه ترجمه و مونتاژ و رانت‌خواری و دلال بازی و....می‌پیچد و خود را به صد در می‌زند تا از جاده راست نرود و با اصل فکر مواجهه نکند.
واژه‌های ترجمه ومونتاژ البته احتیاج به هیچ ترجمه ومونتاژی ندارند. پیداست که از همان اول می‌خواهند بر سر مال بکوبند و زیرآب نویسنده را بزنند و از مواجهه با فکر فرار کنند و راه آسانتر را در پیش گیرند یعنی قطار کردن نام این وآن وچسباندن همه چیز به همه چیز و در آوردن همه چیز از همه چیز و دست آخر هم فاتحه منطق وتحلیل را خواندن و فیلسوفان تحلیلی را دست انداختن و دستشان را در دست رانت‌خواران نهادن. من البته خوب می‌فهمم لذت این ویرانگری و زیرآب زدن‌های نان و آب دار و دل خنک کن را: هم می‌نماییم که کاری می‌کنیم و بیکار ننشسته‌ایم، هم به روشنفکران نشان می‌دهیم که اهل بخیه‌ایم و اینطور نیست که فقط آدورنو و‌هابرماس و هورکهایمر وپانن برگ و ژیژک و آگامبن و بدیو...را خوانده باشیم، دمب بولتمان و بارت و شوایتزر را هم وجب کرده‌ایم، چند کلمه‌یی هم درباره‌ی اصل واصالت آن مدعای فاخر بگویم که می‌گوید قبض وبسط ترجمه حرفهای بارت و بولتمان است بلکه از آنها بسی پس‌تر و پست‌تر است: افسانه‌پردازی وچهره‌آرایی و قلم گردانی و دعوی پیشگامی در باره‌ی خویش و آراء خویش هیچگاه سبک و شأن صاحب قبض و بسط نبوده است واینرا همه آثارم گواهی می‌دهند. آنرا برای مورخان نهاده‌ام تا خلوص ابتکار و نفوذ اقتباس را در آثار من بجویند و بنمایند. اما می‌خواهم به فرهادپور بگویم که آسانگیری و سرسری‌خوانی در اینجا کار دستش داده است. برای من از روز روشن‌ترست که او نه قبض وبسط را درست خوانده است نه بارت و بولتمان را. به صف کردن و به رخ کشیدن نام‌های آن متکلمان هم متأسقانه جز علم‌فروشی و عالم‌نمایی هیچ مفاد و مصرفی ندارد. حکایت آن‌کس است که وصف نهنگ می‌گفت. کسی گفتش مگر نهنگ را می‌شناسی. گفت البته که می‌شناسم، چون شتر دو شاخ دارد. گفت می‌دانستم که نهنگ را نمی‌شناسی اکنون دانستم که شتر را هم نمی‌شناسی (مقالات شمس تبریزی)!
از قضا در فضای تحقیق هیچ چیز راهزن‌تر از شباهت‌های صوری و ظاهری نیست. اگر مراد فرهاد پور سرکی به قبض وبسط کشیده و نگاهکی به بارت و بولتمان انداخته و سپس به این کشف فاخر مفتخر شده که یکی ترجمه ناقص و نازل دیگری است برود و مدال افتخارش را از بی‌دقتی‌ها و بی‌روشی‌های خود بگیرد وگرنه این گاف گزاف اینهمه در کرنا کردن ندارد. آیا وی واقعاً می‌پندارد همه کوشش روشنفکران دینی در ذاتی و عرضی و اقلی و اکثری و هویت و حقیقت و قبض وبسط و امامت و خاتمیت و صورت و بی‌صورتی و طوطی و زنبور و قرائت‌های دینی، هرمنوتیک دینی و حقوق بشر و....درین خلاصه می‌شود که "زکات شتر" را چگونه به روز و بسامان کنند؟ زهی افیون زهی افسون، زهی گفتار ناموزون . زهی معرفت، زهی انصاف، زهی گوهرناشناس ناصراف!
معلوم است که مرغ همسایه غاز دارد و قبض و بسط هرچه بکند بگرد قلم بولتمان نمی‌رسد. جرمش این است که خودی است و داماد سر خانه که عزتی ندارد. مگر خواجه شیراز بفریاد برسد که گفت:
میی دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
همین قدر بگویم که من هنگام اندیشیدن و نوشتن قبض و بسط نه بارت را خوانده بودم نه بولتمان را، نه گادامر نه هرش را، نه ارکون نه ابوزید را. اکنون هم که به خود و آنها می‌نگرم تفاوت‌های بسیار در میان می‌بینم. اصول و فروعی در قبض وبسط هست که در آثار آن بزرگان نیست. با این‌همه نه ادعای پیشی بر آنان دارم نه بیشی. و البته نه مترجم آنانم نه وامدارشان. فکر و ذکر خود را داشته‌ام و متاع و محصول خود را عرضه کرده‌ام.
عاریت کس نپذیرفته‌ام
آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام
در عرصه هنر و نظر هیچگاه بعید و بدیع نبوده و نیست که نظرورزان به مسایل مشابه بیندیشند و به پاسخهای ظاهراً مشابه برسند. این مشابهت‌ها همیشه‌ با تفاوت‌هایی همراهند که به همان اندازه مهم‌اند و ندیدنشان موجب خامی و نارسایی داوری می‌شود. تامس کوهن شرح نیکویی در باب کشف همزمان اصل بقاء انرژی در آلمان و انگلستان و فرانسه می‌دهد که خواندنی و راهگشاست.
همچنین همه آثار من گواهی می‌دهند که مرا شرمی و دریغی نیست که وامداری خود به پهلوانان و پیشروان پیشه و اندیشه خود را نکته به نکته مو به مو باز نمایم. حالا اینکه کسی بیاید و شلتاقی کند و در کمان گمان تیر تهمتی بنهد و حباب خالی خیالی را بشکند و مشت " مترجمی" را باز کند و راز" ترجمه" یی را بر آفتاب بیفکند و بر کوشش نجیبانه و فروتنانه کوششگری خط بطلان و عدوان بکشد، یاد آور مؤذنی است که در اذان نام خود را می‌گفت و شهادت بر نبوت خود می‌داد. باید به او گفت: "کس نزده است ازین کمان تیر مراد بر هدف". دست کم می‌گفتی ویتگنشتاین و کواین و هگل( بلی هگل) ومولوی ...تا اندکی راست آید.
باز شدن ناگهانی پای لوتر هم به این معرکه تماشایی است. فرهادپور تنها نیست. کس دیگری هم هست که به " لوتر اسلام" آلرژی دارد. او هم به تصلب و امتناع تفکر، مبتلا است و عمری است با هگل پا به گل مانده است. گفتم به‌ او لقب "ماکیاولی" بدهند تا آرام بگیرد. برای فرهادپور اما هنوز لقبی خسروانه و شیرین نیافته‌ام. شاید آن را در قصه مجنون بیابم.
لوتر را در رؤیا دیدم. پرسید "دشمنان تو کی ریش مرا رها می‌کنند گفتم دعایشان کن تا ریشه یی بیابند".
سخن به درازا کشید، مرادم از این همه اشاره و تنبیه فقط مراد فرهادپور نبود. وقت آنست که دامن سخن را در چینم و خداوند را به خاطر همه دوستان و دشمنانی که به من عطا کرده سپاس بگزارم.
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردن ست استغفرالله العظیم

آمریکا، مریلند، مهرماه ۱۳۸۷